|
|
نوشته شده در 19 / 12 / 1393
بازدید : 201
نویسنده : محمدحسین عبدالهی فرد
|
|
نشد یک لحظه از یادت جدا دل زهی دل! آفرین دل! مرحبا دل!
زدستش یک دم آسایش ندارم نمی دانم چه باید کرد با دل!؟
هزاران بارمنعش کردم از عشق مگر برگشت از راه خطا دل!
به چشمانت مرا «دل» مبتلا کرد فلاکت: دل! مصیبت: دل! بلا: دل!
از این دل داد من بستان خدایا ز دستش تا به کِی گویم: «خدا! دل!»؟
درون سینه آهی هم ندارد ستمکش دل! پریشان دل! گدا دل!
به تاری گردنش را بسته زلفت فقیر و عاجز و بی دست و پا دل
بشد خاک و ز کویت برنخیزد زهی ثابت قدم دل! باوفا دل!
ز عقل و دل دگر از من مپرسید چو عشق آمد کجا عقل و کجا دل؟
تو «لاهـوتی» ز دل نالی؛ دل از تــو! حیاکن! یا تو ساکت باش یا دل!
ابوالقاسم لاهوتی
|
|
|